من خیلی تنهام

خودم مقصر این تنهاییم

من خیلی تنهام

خودم مقصر این تنهاییم

این روزها

۱-فلفلی رو بردم یه مهدکودکی جشن بود...با اینکه همه بچه ها بزرگتر از اون بودند خیلی دوست داشت و نکته قابل توجه اینکه بجای اینکه از اون جمعیت بترسه میرفت وسطشون و همراهشون میرقصید و شادی میکرد...نکته قابل توجه تر اینکه بجا اینکه حواسش به این باشه مبادا من تنهاش بذارم تا حد ممکن از من دور میشد که مبادا بگم این کارو بکن اون کارو نکن و هر گندی خواست بالا بیاره.خخخ

۲-ملی و راههای نرفته اش را کسی دیده؟ چقدر منو یاد زندگی گذشته خودم میندازه...خوشحالم که با مدیریت و دانایی خودم تونستم از این بحران خارج بشم و زندگیمو کنترل کنم (خخخ،یه لحظه رفتم توی جلد وبلاگ اینک...وگرنه زر مفت زدم...این زندگیا لیاقت مدیریت نداره،اگر دانا باشی تا قبل از بچه دار شدن به محض بروز مشکل باید ازش بیرون اومد)

مثلا الان من خیلی وقته از این بحرانها خارج شدم و مدام با خودم تکرار میکنم اون روزها گذشت ولی هنوز ترسش با منه هنوز نفرت و کینه دارم و هنوز باورم نشده زندگیم عادی شده

۳- یادتونه قلب فلفلی سوراخ بین دهلیزی داشت؟خدا را شکر خود بخود بسته شد ولی واسه این یکی استرس داشتم که نکنه براش مشکل قلبی حادتری پیش بیاد؟واسه همین هی خون خونمو میخورد چرا نمیرم اکو قلب جنین؟واسه همین دیروز بالاخره همت کردم رفتم...گفت تا حالا که مشکلی نداره ولی یه هفته بعد تولد بیارش...حالا دوباره خون داره خونمو میخوره که چرا توی این اوضاع نابسامان این همه هزینه دادم واسه یه کار بیخودی...خوبه حالا به نگرانیهام در مورد مشکلات مغز و گوش و چشم و پوست و ماه گرفتگی بچه اهمیت نمیدم و هی حواسمو پرت یه چیز دیگه میکنم وگرنه کارم به تیمارستان میکشید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد